من و بالشت و دوستی بی پایان


من با کار کردن مشکل ندارم؛ من با صبح زود از خواب بیدار شدن مشکل دارم.

دوازده سال دوران مدرسه، صبح‏ها تو دستشویی اشک ریخته‏ام و به اونی که صبح زود و واسه شروع کارها انتخاب کرد لعنت فرستاده‏ام. 

حالا دیگه گریه نمی‏کنم، فقط ناله می‏کنم: خدا خدا! چرا؟

و خدا هیچوقت نگفته چرا. هیچوقت


افسانه ی چایوچایی

حتا پیدایش چای هم افسانه داره به روایت‏های گوناگون؛ حتا من می‏تونم افسانه بگم به روایت‏های مکرر از بدمستی‏هایی که با چای کرده‏م، از خماری‏هایی که بدون چای کشیده‏ام، از دلگرمی‏های که از چای گرفته‏م.
می‏تونم شبانه روز از تاثیر چای روی تک تک سلولهای بدنم بگم، تاثیرات شگرف، تاثیرات عظیم.
می‏تونم با چای زمستون و سر کنم حتا، خستگیم و در کنم حتا.
زندگی کنم حتا.

حق مسلم ماست، آرامش و می گم

دکتر بهم عصاره‏ی استوخودوس داده، گفته بخور آروم شی، بخور و با خودت تصور کن داری تو امریکا زندگی می‏کنی، بخور شاید یادت بره اینجا اون بهشتی که خدا وعده داده بود نیست. اینجا راهیست میانبر واسه رسیدن به خدا!

نوآوران صنعت هنر

مثل با دست زمین گلی رو کندن می‏مونه... زور زدن واسه نوشتن رو می‏گم، همینجوری کلمه‏های پراکنده می‏چسبن به انگشتات و اونقدر هم منسجم و کافی نیستن که بشه حتا یه مجسمه‏ی کوچیک گلی ازشون دراورد، این می‏شه که هی دستات و جلو یه تخته‏ی سفید تکون تکون می‏دی و تلپ تلپ لکه های گل می‏چسبن به تخته و تو در نهایت می‏تونی ادعا کنی سبک جدیدی در هنر آفریدی... بعله.

از نوس تا لژی ها

همین! خیالم راحت شد هنوز اینجا هست... هنوز می تونم برگردم نگاه بندازم به برکه و کروکودیل هاش و بگم:
امروز کروکودیل در آبهای بلاتکلیفی شنا کرده بود نقطه سر خط