از یه سنی به بعد، رسیدن روز تولدت حس غریبی بهت میده؛
از یه سنی به بعد، روز تولدت هم خوشحالی هم خوشحال نیستی؛
از یه سنی به بعد، روز تولدت به دنبال چروک، یه نگاه عمیق به کنار چشمهات میندازی؛ به هوای موی سفید، انگشتهات رو لای موهات میکنی؛ از ترس چربی اضافه، دست روی شیکم و پهلوت میکشی؛
از یه سنی به بعد، رو نوک پنجهی پا وامیسی تا بگی هنوز قدت نم نکشیده؛ چشم میدوونی رو دستات که ببینی چروک نشده؛
از یه سنی به بعد به خودت میگی سال تولد رو بیخیال! بیا فقط به روزها فکر کنیم...
به روزهای پیش رو... به روزهای باهم بودن
به روزهای قبل از "از یه سنی به بعد"...