تولد ِ عید کرو مبارک!

از یه سنی به بعد، رسیدن روز تولدت حس غریبی بهت می‏ده؛
از یه سنی به بعد، روز تولدت هم خوشحالی هم خوشحال نیستی؛
از یه سنی به بعد، روز تولدت به دنبال چروک، یه نگاه عمیق به کنار چشمهات می‏ندازی؛ به هوای موی سفید، انگشتهات رو لای موهات می‏کنی؛ از ترس چربی اضافه، دست روی شیکم و پهلوت می‏کشی؛
از یه سنی به بعد، رو نوک پنجه‏ی پا وامیسی تا بگی هنوز قدت نم نکشیده؛ چشم می‏دوونی رو دستات که ببینی چروک نشده؛

از یه سنی به بعد به خودت می‏گی سال تولد رو بی‏خیال! بیا فقط به روزها فکر کنیم...

به روزهای پیش رو... به روزهای باهم بودن

به روزهای قبل از "از یه سنی به بعد"...

اینجا ایران است، ابرقدرت خاورمیانه!

یادمه یه قسمت خانه ی سبز بود، یه یارو خرمایه ای صدمیلیون می داد به زوج های جوون، می گفت اگه می تونین تا غروب این رو خرج کنین. بعد فرید و زنش خونه دیدن، ماشین دیدن، کلی وسیله خونه دیدن، آخر هم انقد پول زیاد بود که باهم سر چطور خرج کردنش به مشکل خوردن، عطای پول رو به لقاش بخشیدن و ترجیح دادن در کنار هم با سادگی زندگی شادشون رو ادامه بدن...

الان قطعن اون آقا پولداره دست از این کار مسخره ش کشیده، چون اگه یک میلیارد هم بده به یه زوج جوون، ممکنه نیم ساعت بعد زنگ بزنن بگن آقا تف می نداختی کف دستمون بیشتر به کار میومد، الان ما با این یه میلیارد چیکار می تونیم بکنیم خب!

وقتی ماشین شخصی حکم لاک آدم لاک پشتی رو به عهده می گیره... یا مردم فوبیا!

آدم باید گاهی بره قاطی بقیه مردم، سوار تاکسی شه، سوار اتوبوس، پیاده بره حتا؛ بقیه آدم‏هارو ببینه، یادش بیاد همه مثل همن، یادش بیاد قرار نیست توسط بقیه‏ی آدم‏ها خورده شه، دریده شه، مورد دستبرد قرار بگیره.
آدم باید گاهی بره قاطی بقیه مردم، بدون اینکه برای خودش تراژدی کیف‏زنی و زورگیری سرهم کنه و از کنار هرکسی که رد می‏شه به این فکر کنه که اگه الان دستش رو آورد سمت کیفم، با کدوم حرکت قهرمانانه‏ای که بلد نیستم، زیریه خمش رو بگیرم و پشتش رو به خاک بمالم.
آدم باید گاهی بره قاطی بقیه مردم، آدم باید گاهی آدم‏هارو حس کنه... گاهی البته، وقتی مطمئن بود خطری تهدیدش نمی‏کنه!