فراموشی... فراموشی.. فراموشی


می گه رها کن
می گم رها کردم بابا؛ نیگا رو هواس، قاطی ابرها

می گه پس چرا افعالت هنوز مضارعن
می گم دستور زبانم ضعیفه؛ با فارسی مشکل هستم

می گه دروغگو چیه؟
می گم سگ؟ کم حافظه؟

می گه هوا چی؟ هوا چند نفره س؟
می گم سه نفره، چهارنفره، اصلن تو بگیر نه نفره؛ دو نفره نیست به مولای متقیان

می گه خب. ما می گیم رها کردی؛ شمام بگین بائشه
می گم بائشه

دل کوچه و پس کوچه


یه کوچه ی باریک باشه،
پر از پله باشه،
پیچ در پیچ باشه،
سنگفرش هاش رو نم بارون شسته باشه،
دیوارهاش رو پیچک پوشونده باشه،
من باشم،
دلم باشه،
...
تو یکی از پیچ ها دست دلم رو ول کنم؛

دورشم ازش یواش یواش
سرش رو برگردونه؛ من نباشم

یه دل باشه، بی صاحب باشه
یه من باشم، بی دل باشم
...

یه کوچه ی باریک باشه،
سنگفرش هاش رو نم بارون شسته باشه،
دیوارهاش رو پیچک پوشونده باشه،

یه دل توش سرگردون مونده باشه
یه من از توش رفته باشه
...

نصف بهشت زیر پای خاله هاست


خاله عادت داره اسم هارو تغییر بده؛

ما سالهاست به "اراذل و اوباش" می گیم "اوزار و اباشر"

به "اسکنر" می گیم "اسکندر"  و "ایمیل" هم "المیرا"ست

بچه بودیم پوشک هرکدوممون دستکم یه بار توسط خاله عوض شده و بلند بلند واسمون خونده: "عسل عسل داره؟ کونش عسل داره؟"

هرکدوممون تجربه ی یه بار حموم رفتن با خاله و اشک ریختن موقع سرشستن رو داشتیم. انگار که داره تمام آلودگی های زمین رو از لای موهامون می کشه بیرون و همون موقع واسمون زمزمه کرده: عسل فروشه؟ باباش رو می‏فروشه؟ ننه ش رو می‏فروشه؟

گرچه ما شعرهاش رو هیچوقت آویزه ی گوشمون نکردیم و هیچ کدوم از اعضای خونواده مون رو به فروش نرسوندیم اما اسم‏های زیادی رو باهاش تجربه کردیم؛ باهاش رفتیم "هتل پرستاره" زیر آسمون شهر و یه سره تو "هیس فوک" چرخیدیم و آدم‏های "کندهیز" زیادی دیدیم که حرفمون رو نمی فهمن و نمی دونن "کِرِم پیچ" یه زمانی مربی تیم ملی فوتبال ایران بوده!

ما همچین خاله ای داریم.

دکون وا کرده ن واسه ما

صدسالی یه بار قصد نوشتن می کنم اما همون هم مصادف با مسائل گنگ و مسخره می شه اغلب.

میری کرو.IR مطلب بذاری بعد عمری، می بینی هک شده؛ بعد هی با خودت می گی خب آخه که چی؟؟؟ مگه سایت سازمان ملله. بابا یه سایت درپیت خسته س، با طعم های مکدر؛

خب آخه که چی!

بعد حالا این بماند؛ کرو.com که ما بودیم و نمی‏‏‏ گفتن حالت چطوره رو گذاشتن واسه فروش؛ 1095 دلار. احساس آدمی رو دارم که خونه ش رو ارزون می فروشه، بعد یه روز داره رد می شه می بینه فروختنش با قمیتی که سالها بیاد و بره خودش نمی تونه دوباره بخرتش.

خب آخه که چی!

تولد ِ عید کرو مبارک!

از یه سنی به بعد، رسیدن روز تولدت حس غریبی بهت می‏ده؛
از یه سنی به بعد، روز تولدت هم خوشحالی هم خوشحال نیستی؛
از یه سنی به بعد، روز تولدت به دنبال چروک، یه نگاه عمیق به کنار چشمهات می‏ندازی؛ به هوای موی سفید، انگشتهات رو لای موهات می‏کنی؛ از ترس چربی اضافه، دست روی شیکم و پهلوت می‏کشی؛
از یه سنی به بعد، رو نوک پنجه‏ی پا وامیسی تا بگی هنوز قدت نم نکشیده؛ چشم می‏دوونی رو دستات که ببینی چروک نشده؛

از یه سنی به بعد به خودت می‏گی سال تولد رو بی‏خیال! بیا فقط به روزها فکر کنیم...

به روزهای پیش رو... به روزهای باهم بودن

به روزهای قبل از "از یه سنی به بعد"...

اینجا ایران است، ابرقدرت خاورمیانه!

یادمه یه قسمت خانه ی سبز بود، یه یارو خرمایه ای صدمیلیون می داد به زوج های جوون، می گفت اگه می تونین تا غروب این رو خرج کنین. بعد فرید و زنش خونه دیدن، ماشین دیدن، کلی وسیله خونه دیدن، آخر هم انقد پول زیاد بود که باهم سر چطور خرج کردنش به مشکل خوردن، عطای پول رو به لقاش بخشیدن و ترجیح دادن در کنار هم با سادگی زندگی شادشون رو ادامه بدن...

الان قطعن اون آقا پولداره دست از این کار مسخره ش کشیده، چون اگه یک میلیارد هم بده به یه زوج جوون، ممکنه نیم ساعت بعد زنگ بزنن بگن آقا تف می نداختی کف دستمون بیشتر به کار میومد، الان ما با این یه میلیارد چیکار می تونیم بکنیم خب!

وقتی ماشین شخصی حکم لاک آدم لاک پشتی رو به عهده می گیره... یا مردم فوبیا!

آدم باید گاهی بره قاطی بقیه مردم، سوار تاکسی شه، سوار اتوبوس، پیاده بره حتا؛ بقیه آدم‏هارو ببینه، یادش بیاد همه مثل همن، یادش بیاد قرار نیست توسط بقیه‏ی آدم‏ها خورده شه، دریده شه، مورد دستبرد قرار بگیره.
آدم باید گاهی بره قاطی بقیه مردم، بدون اینکه برای خودش تراژدی کیف‏زنی و زورگیری سرهم کنه و از کنار هرکسی که رد می‏شه به این فکر کنه که اگه الان دستش رو آورد سمت کیفم، با کدوم حرکت قهرمانانه‏ای که بلد نیستم، زیریه خمش رو بگیرم و پشتش رو به خاک بمالم.
آدم باید گاهی بره قاطی بقیه مردم، آدم باید گاهی آدم‏هارو حس کنه... گاهی البته، وقتی مطمئن بود خطری تهدیدش نمی‏کنه!